
کاترین، معلم 31 ساله، از لندن
هنگامی که 16 ساله بودم اگر از من سوال میکردید که آیا مسلمان میشوی؟ من حتما پاسخ میدادم: نه! ممنون.
من به اندازه کافی شاد بودم و از زندگی لذت میبردم. با دوستانم به پارتی میرفتم و شراب هم مینوشیدم و در کل راحت بودم.
در شمال لندن بزرگ شدم و هرگز دین را تجربه نکرده بودم. معتقد بودم دین یک موضوع بیربط و قدیمی است. اما هنگامی که همسر آینده خودم "سید" را ملاقات کردم همه چیز تغییر کرد. او جوان و مسلمان بود و به خدا اعتقاد داشت. او کامل بود و هرگز شراب ننوشیده بود! آشنایی ما ادامه داشت تا اینکه یک سال بعد احساس کردیم که به آخر راه رسیدیم و باید جدا شویم، چون او مسلمان بود و من نبودم.
قبل از اینکه با سید آشنا شوم هرگز در مورد دین تحقیق نکرده بودم؛ اما این بار من از روی کنجکاوی شروع به خواندن کتابهای اسلامی کردم.
وقتی شروع به قرآن خواندن نمودم احساس کردم که قرآن مرا به فکر کردن دعوت میکند و احساس روحی و معنوی عجیبی به من دست داد. من بیان زیبای قرآن از طبیعت و دنیای هستی را دوست داشتم . اسلام 1400 سال قبل حقوقی به زنان داده بود که در کشورهای غربی آن زمان هیچ کس این حقوق را نداشته است تا همین سالهای اخیر. این یک وحی بود.
در طول 3 سال من کم کم علاقهام به اسلام بیشتر شد. در سال اول دانشگاهم من و سید تصمیم به ازدواج گرفتیم.
در این زمان باید این موضوع را با خانوادهام در میان میگذاشتم. مادرم در ابتدا شگفتزده شد و پرسید: نمیخواهید تا یک مدت با هم زندگی کنید؟
او قوانین ازدواج زنان مسلمان را نمیدانست و من به صورت جدی در مورد اسلام با او حرف نزده بودم. یادم میآید که همراه پدرم بیرون رفتیم و پدرم به من شراب داد و گفت بنوش!
یک سال بعد من با "سید" ازدواج کردم، ولی هنوز کاملا مقید به اسلام نبودم، من که هرگز قبلا حجاب نداشتم فقط برای شروع یک کلاه میگذاشتم. من نیاز داشتم که به دوستانم هم این موضوع را بگویم.
بعضی از دوستان تعجب میکردند و میپرسیدند: چی؟! نه شراب، نه مستی، نه دوستی بامردها؟؟
این کار همزمان شده بود با دورهای که من در دانشگاه به مردها میگفتم که موقع سلام گفتن دست نمیدهم و میگفتم که ببخشید این یک دستور اسلامی است.
با گذشت چند سال من از همسر خودم مومنتر شدم. هنگامی که من پیش پدر و مادر برگشتم مردم تعجب میکردند که چطور من هنوز مقنعه بر سر میگذارم. من کم کم به عنوان یک مسلمان ایمان خودم را تقویت میکردم. این بار خودم به تنهایی. اسلام به من هدف و مسیر داده بود.
من عضو کمیته امور مسلمانان شدم و در مقابل کسانی که میگفتند "اسلام دین وحشت است" کمپین تشکیل دادیم. همچنین در مورد وضعیت مردم فلسطین احساس مسئولیت کردیم و نیز علیه تبعیضی که علیه زنان در مساجد میشد کمپین تشکیل دادیم.
هنگامی که مردم به ما میگفتند: "افراطگرا"، یا اینکه به ما توهین میکردند، ما به آنها اهمیت نمیدادیم و کار آنها را مضحک میدانستیم. مشکلات زیادی برای کمیته مسلمانان وجود داشت.
وقتی مردم احساس کنند که تحت فشار هستند این پیشرفت را یک کم سخت خواهد کرد. من الان احساس میکنم که عضوی از جامعه سفید بریتانیا هستم، ولی من همچنین مسلمانم. من هر دو را کنار هم دارم. من الان اعتماد به نفس بیشتری دارم و میدانم کی هستم. من عضوی از دو جهان هستم و هیچ کس نمیتواند مرا از آن جدا کند.
نظرات شما عزیزان: